بچه ها و قورباغه ها
- 1403-6-31
- 425
- داستان ,
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچکس نبود.
توی یک جنگل سرسبز، برکه ای بود که بچه ها با شادی کنار اون بازی می کردند.
این برکه خونه بچه ها و قورباغه ها به حساب می اومد.
بچه ها دور برکه بازی می کردند، مسابقه سنگ اندازی توی آب می دادند یا گاهی اوقات آب بازی می کردند.
قورباغه ها هم توی برکه بازی های مخصوص خودشون رو انجام می دادند و بالا و پایین می پریدند.
یک روز، بچه ها برای بازی کنار برکه جمع شده بودند و مسابقه پرتاب سنگ داشتند. هر کس که سنگ رو دورتر پرتاب می کرد، برنده می شد.
بچه ها سنگ های بزرگ برداشته بودند و به سمت برکه پرتاب می کردند و می خندیدند. اون ها از قطرات پرتاب شده آب توسط سنگ ها خیلی لذت می بردند.
اما، کم کم قورباغه ها داشتند اذیت می شدند. هر سنگی که پرتاب می شد، صدای بلندی ایجاد می کرد.
قورباغه های می ترسیدند و به این طرف و اون طرف فرار می کردند.
در نهایت قورباغه دانایی که توی برکه زندگی می کرد، اومد روی آب و به سمت بچه ها فریاد زد: بچه ها! صبر کنید. شما تفریح می کنید. ولی، هر سنگی که پرتاب می کنید، ترس و آزار زیادی برای قورباغه ها داره.
بچه ها با تعجب به قورباغه نگاه می کردند و یکی از اونها جواب داد: ما فقط بازی می کنیم. قصد آزار و اذیت شما رو نداریم.
قورباغه دانا با لحن آرامی جواب داد: بله! شما بازی می کنید. اما، زندگی ما اینجاست. هر سنگی که پرت می کنید، محیط کوچک زندگی ما رو زیر و رو می کنه و ما رو می ترسونه.
بچه ها به فکر فرو رفتند. واقعاً اونها به این قضیه فکر نکرده بودند.
یکی از بچه ها با صدای غمگینی گفت: ما معذرت می خواهیم. واقعاً نمی دونستیم که شما اینقدر اذیت می شید.
قورباغه دانا گفت: معذرت خواهی شما رو می پذیریم بچه ها. فراموش نکنید که این دنیا خونه همه ماست. ما باید به فکر همه جانداران اطرافمون باشیم.
بعد از اون روز، بچه ها باز هم اطراف برکه جمع می شدند و بازی می کردند. ولی دیگه هیچ وقت مسابقه پرتاب سنگ ندادند.
اونها با قورباغه ها دوست شده بودند و باهاشون بازی می کردند و اطراف برکه جست و خیزکنان مشغول بازی و تفریح بودند.
حالا دیگه قورباغه ها و بچه ها با هم دوستان صمیمی بودند و در کنار هم حسابی خوش می گذروندند.