داستان سیب شیرین
- 1403-6-11
- 592
- داستان ,
- آهای! کسی اینجا نیست؟ اینجا چقدر تاریکه! کسی به یک سیب شیرین کمک نمیکنه؟
شب تازه شروع شده بود. سارا چند دقیقه پیش، بعد از اینکه مادرش قصه قشنگی براش گفت، خوابش برده بود. آخر قصه اینطوری تموم شده بود: «از آسمون سه تا سیب افتاد.»
آهان! پس سیب شیرین یکی از اون سه تا سیبی بود که افتاده بودند. اومده بود که هم خودش رو معرفی کنه و هم این دنیا رو بشناسه.
ماه درخشان، جای خودش رو به خورشید تابان داد، سیب شیرین که تمام شب روی کتاب قصه سارا نشسته بود، آروم آروم دخترک رو صدا زد.
سارا چشماش رو باز کرد. سیب به اون لبخند زد و گفت: من از کتاب قصه ای که مامانت برات خوند اومدم. میخوام این دنیا رو بشناسم. سارا گفت: من کمکت میکنم، ولی قبلش باید صبحانه بخورم. تو بپر برو تو کیف من و منتظرم باش.
سارا بعد از خوردن صبحانه و خداحافظی با مادرش سوار سرویس مهدکودک شد. توی سرویس سیب رو به دوستش سینا نشون داد و با هیجان داستان رو تعریف کرد.
اما سیب شیرین هیچ حرفی نمیزد، چون نمیخواست غیر از سارا هیچ بچه دیگهای از این ماجرا خبردار بشه.
درس امروز بچه ها در مورد طبیعت و خوراکیها بود. سیب شیرین هم عاشق این مطالب شده بود.
چون مربی مهد داشت در مورد میوه، سبزیجات و فایده اونها برای سلامتی بدن صحبت میکرد.
مربی از توی سبد میوه ها یک سیب برداشت و گفت: یکی از میوه هایی که هر روز باید بخوریم سیبه، مخصوصاً برای شما بچه ها خیلی مفیده.
برای اینکه قدتون بلند بشه و دندونهای سالم و بدن قوی داشته باشید.
اما دو تا از بچه ها اصلاً درس رو خوب گوش نمیدادند. اونها به هم میگفتند آخه سیب چه فایدهای برای سلامتی داره؟
مهران و نوشین، نه تنها سیب، بلکه هیچ میوه و سبزی دیگه ای هم نمیخوردند و همیشه درحال خوردن تنقلات بودند.
در همین لحظه زنگ تفریح زده شد و بچه ها به حیاط مهدکودک رفتند.
مهران که پسر چاقی بود، به بچه ها گفت: کی گفته سیب برای بدن مفیده؟
من هیچ وقت سیب نمیخورم و خیلی هم پرزورم. هر کی میخواد بیاد با من مچ بندازه. سینا گفت: من حاضرم.
همه بچه ها برای تماشای مسابقه سینا و مهران جمع شدند تا ببینند کی برنده میشه.
فقط چند لحظه از شروع مسابقه گذشته بود که سینا تونست مچ مهران رو بخوابونه و برنده مسابقه بشه.
همه سینا رو تشویق میکردند. سینا رو کرد به دوستاش و گفت: حالا دیدید میوه و سبزیجات چقدر برای بدن مفید هستند.
اون روز توی مهدکودک خیلی به سیب شیرین خوش گذشت و یک روز جالب و پر از خاطره شد.
اون بابت برنده شدن سینا هم خیلی خوشحال بود.
وقتی هم که با سارا به خونه برگشتند، کلی با سارا و اسباب بازیهاش بازی کرد.
شب قبل از خواب سیب قصه ما از سارا خداحافظی کرد و گفت: من امشب با دو تا دوست دیگ هام برمیگردیم به آسمون. از تو ممنونم که به من دنیای جدیدی رو نشون دادی و باعث شدی که خیلی بهم خوش بگذره. شبت بخیر و خدا نگهدار.
سارا هم با سیب شیرین خداحافظی کرد و بهش گفت که دلش براش تنگ میشه. بعد هم با لبخندی که به لب داشت به خواب زیبایی فرو رفت.