داستان نیما وروجک
- 1403-6-17
- 524
- داستان ,
یکی بود، یکی نبود. پسر خیلی شیطونی بود به اسم نیما.
اونقدر شیطون و وروجک بود که نه تنها پدر و مادر و دوستاش، حتی اسباب بازی هاش هم از دستش خسته شده بودند.
علاوه بر اینکه خیلی شیطنت می کرد، یه اخلاق بد دیگه هم داشت. هر اسباب بازی ای که می دید، دوست داشت براش بخرن.
مادرش می گفت: عزیزم! آخه تو که با اسباب بازی هات بازی نمی کنی. فقط اون ها رو میشکونی.
ولی نیما تا زمانی که اون اسباب بازی رو براش نمی خریدن، گریه می کرد.
پدر و مادرش برای اینکه پسرشون بیشتر از این ناراحت نشه، مجبور می شدن اسباب بازی رو براش بخرن.
همونطور که می تونید حدس بزنید، نیما یه اتاق پر از اسباب بازی داشت، اما هر کدومشون یه مشکلی داشتند. مثلاً سربازها دست و پا نداشتند. ماشین ها چرخ هاشون شکسته بود و ... .
روزها می گذشت، ولی رفتار نیما هیچ تغییری نکرده بود.
یک روز نیما یه سوپرمن خیلی قشنگ دید. مثل همیشه به مادرش اصرار کرد اون رو بخره و مادرش هم در نهایت سوپرمن رو خرید.
نیما هم با خوشحالی اون رو آورد خونه و گذاشت تو اتاقش.
وقتی نیما از اتاق بیرون رفت، سوپرمن نگاهی به بقیه اسباب بازی ها که شکسته و داغون بودند انداخت و بهشون گفت: چرا اینجوری هستید؟ چه اتفاقی براتون افتاده؟
اسباب بازی ها تمام ماجرا رو برای سوپرمن تعریف کردن و گفتن: تو هم تا چند روز دیگه همین بلاها سرت میاد.
سوپرمن گفت: اما من اجاره چنین چیزی رو نمیدم. نمی خوام مثل شما بشم.
اسباب بازی ها گفتن: ولی چه کاری از دستت برمیاد؟
سوپرمن گفت: بیاید فرار کنیم و بریم پیش بچه هایی که قدر ما رو بدونن و ازمون خوب مواظبت کنن.
اسباب بازی های دیگه به فکر فرو رفتن و با اینکه خیلی هاشون نگران بودند و نمیدونستند چه اتفاقی قراره بیفته، قبول کردند.
اسباب بازی ها به امید رهایی از این وضعیت، با کمک سوپرمن نقشه فرار کشیدند.
شب شد و نیما به خواب فرو رفت.
همه اسباب بازی ها بی سر و صدا از پنجره اتاق که گوشه اش باز بود، بیرون رفتند.
سوپرمن و اسباب بازی هایی که کمی سالم تر بودن، به بقیه اسباب بازی ها که راه رفتن براشون سخت بود، کمک کردن تا همه از اتاق خارج بشن.
اسباب بازی ها تو خیابون ها به اره افتادند و همین طور که می رفتند چشمشون به یک دوچرخه خیلی قشنگ و تمیز خورد که تو حیاط یه خونه باصفا بود.
از پنجره داخل اتاق رو نگاه کردند، دیدن یه پسر بچه با دو تا اسباب بازی سالم و مرتبی که داره، خیلی خوب و با مهربونی بازی می کنه. پسر بچه کوچولوی ما که اسمش آرش بود، با اینکه فقط دو تا اسباب بازی داشت، خیلی دوستشون داشت.
اسباب بازی ها تصمیم گرفتند همونجا بمونند. منتظر موندند و وقتی آرش خوابید، از پنجره وارد اتاق شدن و هرکدومشون یه جایی برای خودش پیدا کرد.
صبح که آرش بیدار شد، خیلی خوشحال شد. از هیجان زیاد، نمی تونست صحبت کنه. دوید و رفت به مادرش خبر داد.
از طرف دیگه، نیما وقتی بیدار شد، دید که هیچکدوم از اسباب بازیهاش نیستند. خیلی ناراحت و متعجب شد. کل اون روز رو گریه کرد و داد و فریاد راه انداخته بود.
مادرش بهش گفت: فکر می کنم اسباب بازی هات از دستت خسته شدن و رفتن.
چند روز بعد، نیما که خیلی از این اتفاق ناراحت بود، با خودش فکری کرد و تصمیم گرفت از این به بعد اسباب بازی های کمتری بخره و از اون ها خوب مراقبت کنه و باهاشون دوست باشه.