داستان پرتقال شجاع
- 1403-6-8
- 752
- داستان ,
مهتاب کوچولو و دوستانش در یک روز برفی، خوشحال و خندان توی کوچه بازی میکردند.
تمام روز حسابی بازی کردند و لذت بردند.
فردا صبح، وقتی مهتاب برای رفتن به مهدکودک از خواب بیدار شد، نتونست از رختخواب جدا بشه.
خیلی بی حال بود و اصلاً احساس خوبی نداشت. بدنش داغ بود و تب شدیدی داشت.
دوباره دراز کشید و با خودش فکر کرد، چرا اینطوری شدم؟
مادرش وقتی مهتاب رو تو این حالت دید بهش گفت برای اینکه دوباره سرحال و قوی بشه و زود حالش خوب بشه، باید کلی میوه و سبزیجات بخوره.
اما مهتاب اصلاً میل نداشت و هیچی نمیخورد.
عصر اون روز حال مهتاب بدتر شد و مادرش اونو پیش دکتر برد.
آقای دکتر مهتاب را با دقت معاینه کرد و گفت خوب شدن تو، دست خودته.
باید داروهات را به موقع مصرف کنی و میوههای مفید بخوری، بخصوص پرتقال که کلی ویتامین C داره.
تو برای مبارزه با میکروبها به جسارت و شجاعت پرتقال نیاز داری. به همین خاطره که من بهش میگم پرتقال شجاع. مهتاب با خودش فکر کرد: پرتقال شجاع! چه اسم قشنگی!
بعد از اینکه به خونه برگشتند، مهتاب هم داروهاشو سروقت خورد، هم حسابی میوه و سبزیجات خورد، مخصوصاً پرتقال شجاع.
پرتقال شجاع هم با میکروبهای درون بدن مهتاب مبارزه کرد و یک بار دیگه قهرمان بودن خودش را ثابت کرد.
چند روز بعد، مهتاب وقتی بیدار شد، متوجه شد خیلی سرحال و بانشاط است.
با خوشحالی بهسمت مادرش دوید و گفت: مامان من خوب شدم. از تو ممنونم که از من مراقبت کردی. از این به بعد به همه حرفهای تو خوب گوش میدهم.
حالا مهتاب کوچولو باید از یکی دیگه هم تشکر میکرد و اون کسی نبود جز پرتقال شجاع. پس سراغ ظرف میوه رفت و با چشمهایی که برق میزدند به پرتقال نگاه کرد و گفت: متشکرم پرتقال شجاع!
فردا صبح وقتی مهتاب به مهدکودک رفت، قصه خودش و پرتقال شجاع رو برای همه دوستانش تعریف کرد.
اونها هم تصمیم گرفتند هر روز با خودشون یه دونه پرتقال شجاع به مهدکودک بیاورند.
حسینی
سلام ممنونم بابت داستان خوب و تصاویر زیبا برای دختر سه ساله ام خواندم ⚘️
پاسخ مدیریت: سپاسگزاریم. امیدواریم بقیه داستانها و مطالب سایت هم مورد پسندتون باشه.